یک روز سرد از فصل زمستان بود.
هوا به شدت گرفته بود و ابرها یه شکلی در خودشان بودند که انگار با آدم دعوا داشتند، یا شاید هم من این طور فکر می کردم.
با قدمهای آهسته از آن کوچه دور شدم…
کوچه ای با تمام خاطرات کودکی‌ام…
خانه ای که درونش بزرگ شده بودم و همه‌ی شخصیت های الانم درون همان خانه شکل گرفته بودند.
چطور توانستند با من این کار را بکنند؟!!
من الان دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم…


خلاصه رمان رحم اجاره ای
قدم به قدم این کوچه واسم خاطره بود.
انگار داشتم روی خاطراتم پای می گذاشتم، باید می رفتم.

باید خودم رو قانع می کردم که دیگه از اون خاطرات فقط همین قدم زدن تو این کوچه برایم باقی مانده…
درخت بید مجنون هم مثل من کمر خمیده تر از همیشه به نظر می رسید.
به سر کوچه که رسیدم دست تکان دادم برای تاکسی، یک تاکسی ایستاد و من سوار شدم.
همون موقع یک رعد برق زد و آسمون شروع کرد به باریدن…
در تاکسی رو بستم و تو ماشین آروم گرفتم.
قطرات باران که به شیشه ماشین می خورد انگار حالم رو بهتر می کرد.
بعد از کلی حرف زدن راننده در مورد آب و هوا و… بالاخره رسیدم خانه، پول تاکسی رو حساب کردم و سریع پیاده شدم.
هنوز باران بند نیامده بود.
انگار ابرها قصد نداشتن از تکاپو بایستند. کلید انداختم رفتم تو…
از وقتی مستقل شدم حس بهتری داشتم.
باران خیلی لجباز هستی، تو چرا به حرف بقیه گوش نمیدی؟ ما سرپرست تو هس