پاتریک ویتکام، یک مامور مخفی بریتانیایی سرویس اطلاعاتی MI6 بود که حمله نیروهای ویژه کلمبیا برای بازگرداندن پول های به سرقت رفته توسط کارتل های مواد مخدر را بر عهده داشته و با این عملیات موفق پیام مهمی برای دارودسته های جنایتکار در این کشور فرستاد. پاتریک در حالی که اتاق های پشتی مکان مورد حمله را می گشت دختر نوجوانی را دید که در خون غلتیده بود. او از ناحیه پشت مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شدت در حال خونریزی بود. او جلیقه ضدگلوله اش را بیرون آورده و زیر سر دخترک گذاشت. در حالی که ویتکام سر او را روی جلیقه می گذاشت، دخترک تکانی خورد و در حالی که اشک از چشم هایش جاری شده بود آرام گفت: «می ایخو» (پسرم).
در گوشه اتاق پسربچه ای با لپ های چاق و موهای تیره که تنها چند ماه سن داشت دیده می شد. در حالی که مادر کم سن و سال آخرین نفس هایش را می کشید ویلیام پسرک را برداشته و او را با هلیکوپتر به بوگوتا، پایتخت کلمبیا برد، جایی که او را به یک یتیم خانه کاتولیک سپرد. یک ماه بعد پاتریک و همسرش جوآن به طور رسمی آن پسرک که روبرتو نام داشت را به فرزندی پذیرفته و نام او را به فیلیپ ویتکام تغییر دادند.
بر اساس مدارک فرزند خواندگی مشخص شد که مادر واقعی او ماریا سندویا نام داشته و هنگام مرگ تنها ۱۴ سال سن داشته است. اما موضوع باورنکردنی این بود که پدر واقعی روبرتو یا همان فیلیپ کسی نبود جز پابلو اسکوبار، که در آن زمان یک سارق بانک ۱۶ ساله بود و در دومین شهر بزرگ کلمبیا زندگی کرده و چند سال بعد به بدنام ترین، پرقدرت ترین و ثروتمندترین رییس کارتل و قاچاقچی مواد مخدر در جهان تبدیل شد.
ثروت ۳۰ میلیارد پوندی
سریال پرطرفدار و دیدنی Narcos از سرویس نتفلیکس نشان می دهد که چگونه پابلو اسکوبار گاویریا بعد از فرار از مدرسه به موسس بیرحم و رهبر کارتل مدیین تبدیل شد که بیش از ۸۰ درصد تجارت کوکایین در سراسر جهان را در کنترل خود داشت. تا روزی که نیروهای پلیس در ۲ دسامبر ۱۹۹۳ موفق به شکار و کشتن «دون پابلو» تنها یک روز پس از جشن تولد ۴۴ سالگی اش شدند، اسکوبار توانسته بود بیش از ۳۰ میلیارد پوند ثروت جمع کند. پسرش روبرتو که اکنون فیلیپ نام دارد اخیراً کتابی در مورد تغییر در مسیر سرنوشت نوشته که در آن اولین فرزند پسر اسکوبار توسط یک مامور مخفی بریتانیایی بزرگ شده که ماموریت اصلی او نفوذ به درون کارتل های مواد مخدر در کلمبیا بود.
در داستان زندگی اش، با عنوان پسر اسکوبار (Son Of Escobar) که به صورت سریالی در روزنامه سان منتشر شده، فیلیپ همچنین افشا می کند که مردی که او را به فرزندخواندگی پذیرفت به پدر واقعی اش کمک کرد میلیون ها دلار از ثروت نامشروعش را مخفی کند. یک سال پس از آنکه پابلو اسکوبار در حمله نیروهای پلیس کلمبیا کشته شد، پاتریک ویتکام در بیمارستانی در شهر سوری در بریتانیا درگذشت. و تنها کمی پیش از مرگ، پاتریک کدی مخفی را به پسر فیلیپ داد که در صورت رمزگشایی شدن به افشا شدن محل مخفی شدن میلیون ها دلار از ثروت گمشده اسکوبار منتهی می شد. اولین فرزند اسکوبار در مصاحبه ای اختصاصی با روزنامه سان در این باره چنین گفته است: «من واقعاً انسان مذهبی نیستم اما هر روز خدا را شکر می کنم که توسط یک جاسوس بریتانیایی نجات یافته و بزرگ شدم زیرا کاملاً مطمئنم که در غیر این صورت می مردم».
فیلیپ که شباهت ظاهری بسیاری با پدر واقعی اش، پابلو اسکوبار دارد با انگشتان هر دو دست خود تعداد اعضای خانواده اسکوبار که کشته شده اند را می شمارد و می گوید: «من نمی خواهم از آن آدمکش هایی که آن سازمان را سازماندهی می کردند تعریف کنم اما همه آن ها اکنون مرده اند. اگر با آن مرد به عنوان پدرم بزرگ می شدم فکر نمی کنم امروز زنده بودم». نزدیک به ۵۵ سال بعد از مرگ مادرش، فیلیپ هنوز هم عملیات نجات شجاعانه ای که زندگی او را نجات داد را به خاطر دارد، عملیاتی که زندگی او را از کارتل مدیین جدا ساخت. فیلیپ تصریح می کند: «شب از خواب بیدار می شوم، و صدای شلیک گلوله های آن روز را می شنوم، روزی که پاتریک وارد زندگی من شد. هنوز هم خواب زنی در لباس قرمز را می بینم که جیغ می زند و مردی که در خون غلتیده است. در سال های پس از آن، دو پدر من با هم در آمیختند چنانکه پاتریک از طرف دولت بریتانیا به عنوان مامور مخفی بریتنایا با اسکوبار کار می کرد تا میلیاردها پول کارتل را تحت نظر داشته باشد».
پاتریک یک خلبان و پلیس سابق از شهر هال سیتی بود که برای کمپانی بریتانیایی De La Rue کار می کرد، کمپانی که قرارداد قابل توجه و پرسود تولید اسکناس های دولت مستقل جدید کلمبیا در آن زمان را بدست آورده بود. شغل پاتریک به او اجازه داد که به عنوان مامور مخفی برای سرویس اطلاعاتی MI6 کار کند. در سال ۱۹۵۹، پاتریک و همسرش جوآن که مدتی برای دفتر وزارت امور خارجه در لندن کار کرده بود، به بوگوتا فرستاده شدند تا در پروژه چاپ اسکناس کمپانی De La Rue برای دولت تازه تاسیس کلمبیا مشارکت کنند، پروژه ای که شامل مدیریت ناوگانی از خودروهای زرهی برای نقل و انتقال اسکناس بود.
فیلیپ که اکنون دو فرزند داشته و در ماجورکا همراه با همسرش جولی زندگی می کند در مورد پدرخوانده اش می گوید: «به عنوان بخشی از کارش، پاتریک باید در دار و دسته های خلافکار نفوذ می کرد تا جایگاهی در اقتصاد نوپای کشور بدست آورده و اطلاعات جمع آوری کند. بخشی از این اطلاعات به دست سرویس های مخفی بریتانیا اما بیشترین ذی نفع از این اطلاعات همتایان آمریکایی او در سازمان سیا بودند. دسته خودروهای زره پوش اغلب مورد حمله قرار گرفته و محموله های اسکناس های کلمبیایی تازه چاپ شده آن ها به سرقت می رفت».
بازی در نقش خانواده های شاد
پسر پابلو اسکوبار در ادامه در مورد ماجرای کشته شدن مادرش می گوید: «در یکی از این سرقت ها در اواخر سال ۱۹۶۵، پدر اطلاعاتی در مورد محل پول های به سرقت رفته دریافت می کند. با پشتیبانی افراد مافوق و همکارانش در سرویس اطلاعاتی بریتانیا، او یک عملیات نظامی سنگین را برای بازپس گیری آن پول ها انجام می دهد و این همان زمانی است که مادرم کشته شد. پاتریک- مردی که او را پدر صدا می زدم- از محل اختفای دار و دسته مذکور مرا نجات داده و در سپردن من به یتیم خانه کار درست را انجام داد. من فکر می کنم که او مرا دوست داشت و من نیز به شدت عاشق او بودم. اما صد درصد مطمئن نیستم که این پدر بود که تصمیم گرفت مرا به فرزندخواندگی قبول کند».
روبرتو اسکوبار در ادامه می گوید: «یک بازی بسیار بزرگ تر در حال بازی شدن بود و من نمی دانم که این بخشی از داستان پشت پرده بود یا خیر. این چیزی بود که یان فلمینگ، خالق جیمز باند، در مورد آن اشتباه کرد. ماموران واقعی سرویس های اطلاعاتی که در خارج از کشور فعال هستند افراد مجردی نیستند که در اتاق های پر از دود با هم دیدار می کنند. آن ها نقش خانواده های شاد را بازی می کنند که در زمین های گلف یا گردهمایی های آخر هفته با هم ملاقات کرده و به همین دلیل باید زن و فرزند داشته باشید». در طی مصاحبه، فیلیپ دستور قاضی اسپانیایی دادگاه عالی را نشان می دهد که تایید می کند نام پدر واقعی فرزند سپرده شده به ویتکام ها پابلو اسکوبار است. در زمانی که فیلیپ به فرزندخواندگی پذیرفته می شود، اسکوبار هنوز یک خلافکار دون پایه و ناشناخته بود. اما در مسیر رسیدن به قدرت، اسکوبار به یک فرد مهم برای سرویس های اطلاعاتی تبدیل شده و در ادامه پاتریک با پدر واقعی فرزندخوانده خود وارد همکاری نزدیک شد.
فیلیپ که اکنون به عنوان نقاش زندگی می کند می گوید: «چیزی که به عنوان عملیات انتقال اسکناس های متعلق به دولت آغاز شد به یک بازی خطرناک منجر گردید. در آن روزها آمریکایی ها نگران مواد مخدر نبودند و بیشتر به پول اهمیت می دادند. تصور کنید که شما بزرگ ترین اقتصاد جهان هستید و دلارهای شما شروع به گم شدن می کند. چکار خواهید کرد. نمی توانید بیشتر چاپ کنید زیرا ارزش پول ملی تان کاهش خواهد یافت. باید بروید و این دلارها را پیدا کنید. از این رو آن ها با سراغ بریتانیایی ها رفتند که یک عملیات نفوذ و اطلاعاتی راه انداختند تا محل مخفی کردن پول های گمشده را پیدا کرده و آن ها را برگردانند».
اما چطور نوجوانی که از مدرسه فرار کرده بود با کمترین میزان سواد به موفق ترین قاچاقچی مواد مخدر و ثروتمندتر از هاوارد هیوز تبدیل شد؟ فیلیپ می گوید که چنین موفقیتی ممکن نیست: «مگر اینکه کمک دولت ها را داشته باشید. وقتی که بچه بودم چیزی در این مورد نمی دانستم. تنها فکر می کردم که پاتریک- که برای آشنایانش با نام پت شناخته می شد- یک پدر معمولی بود. تعداد زیادی تفنگ و اتفاقات عجیب و غریب در اطراف عمارت زیبایمان در کلمبیا وجود داشت و گاهی اوقات حس می کردم که خشونت همه جا در تعقیب ماست». پاتریک و جوآن بعدها دختری به نام مونیک را نیز به فرزندخواندگی پذیرفته و کل خانواده در یک عمارت مجلل زندگی کرده و توسط بادیگاردها محافظت می شد.
تعطیلات تابستانی در لندن در کنار مادر پیر جوآن در آپارتمانش در شمال غربی لندن گذرانده می شد. مونیک در سال ۲۰۰۹ در نتیجه خونریزی مغزی در سن ۴۴ سالگی درگذشت. فیلیپ در مورد پدر و مادرخوانده اش می گوید: «پت از این که پدر ما بود خوشحال بود و از بازی کردن با ما لذت می برد اما من مادر خوانده ام را دوست نداشتم. شاید یک جنبه مهربان و گرم داشت اما ما واقعا این جنبه را ندیدیم». فیلیپ در سن هفت سالگی به یک مدرسه شبانه روزی در کلمبیا فرستاده شد و در سن نه سالگی بود که پدرش واقعیت فرزندخواندگی اش را برای او تشریح کرد اما ۱۵ سال بعد گذشت تا هویت پدر واقعی اش را برایش فاش کرد.
وی در این باره چنین گفته است: «تنها وقتی ۲۴ ساله بودم پت ماجرای واقعی را برایم تعریف کرد. با فرا رسیدن سال ۱۹۸۹، اسکوبار کنترل امپراطوری قاچاق مواد مخدرش را از دست داده و با تنها روشی که بلد بود انتقام گرفت، با انتقام خشونت بار. پدر از این می ترسید که از طرف دشمنان پدر واقعی ام تهدید می شوم، مانند کارتل کالی که می خواستند که به هر طریق ممکنی به او ضربه بزنند، از جمله هدف قرار دادن خانواده و فرزندانش».
انتقام خونین
در آن زمان، فیلیپ که به خوبی زبان اسپانیایی را صحبت می کرد در کاستا دل سول همراه با اولین همسرش، سو، و فرزندانش جاناتان و آنا زندگی می کرد که اکنون به ترتیب ۳۲ و ۳۰ ساله هستند. فیلیپ به مادرید سفر کرد، جایی که پاتریک در آن دوران زندگی می کرد و آنجا بود که از حقیقت در مورد پدر واقعی اش باخبر شد. وی در مورد باخبر شدنش از ارتباطش با پابلو اسکوبار چنین می گوید: «آن روز، پت دنیای مرا زیر و رو کرد. در شرایطی که خطر افرادی که می خواستند از اسکوبار انتقام بگیرند بسیار جدی شده بود او برنامه ریزی کرد تا یک سرباز سابق نیروهای ویژه نقش محافظ شخصی را بازی کند».
فیلیپ که هنوز یک تپانچه را در اتاق خوابش برای محافظت از خود نگهداری می کند در این باره می گوید: «هر چه بیشتر در مورد پدر واقعی ام اطلاعات کسب می کردم بیشتر می فهمیدم که چه شخصیت رقت انگیزی می تواند باشد. در آن دوران هیچ کسی نمی توانست پیش بینی کند که او به چه شخصیت مشهوری تبدیل می شود. برای سرویس های اطلاعاتی آمریکا و بریتانیا داشتن یک رییس خلافکار در داد و ستد مواد مخدر به عنوان کسی که بتوانند تحت نظر داشته باشند و تا حدودی کنترل کنند بسیار مهم بود. چیزی که آن ها فکرش را نکرده بودند این بود که وی تا چه اندازه به فرصتی که در اختیارش قرار داده شده بود چنگ می زند. پاتریک به من گفت: ما یک هیولا خلق کردیم. آن هیولا پدر من بود».